کد خبر: ۱۰۶۷۷
۰۹ آبان ۱۴۰۳ - ۱۰:۳۴

بدری تیمورتاش؛ مادر دندان‌پزشکی ایران، مسواک نذر می‌کرد

آذر وکیلی، دخترخوانده بدرالزمان تیمورتاش تعریف می‌کند: زمانی که دانشکده تأسیس شد، مردم برای مشکلات دندان‌هایشان نمی‌رفتند دانشکده. خانم دکتر ماشین رایگان در نظر می‌گرفت که مریض‌ها را ببرند و بیاورند.

آذر خانم سر کوچک‌ترین خاطره‌ای از بدرالزمان تیمورتاش بغض می‌کرد. صدایش می‌لرزید. حتی می‌توانم بگویم تمامش بغض بود. از اینکه تمام کودکی و جوانی‌اش را کنار «خانم دکتر» زندگی کرده خوشحال بود. خوشحال بود کنار زن قوی و بزرگی قد کشید که با مصیبت زیادی بانی تأسیس دانشکده دندان‌پزشکی مشهد شد و صد‌ها دانشجو تربیت کرد و کلی کار ریز و درشت دیگر جلو برد و جلو هزارجور مشکل از پا درنیامد، اما از اینکه از مادرش و از خانواده اش جدایش کردند و یک عمر جای دیگری زندگی کرد از خودش گلایه داشت.

با این حال، یک دختربچه خردسال نمی‌توانست جلو خیلی از اتفاق‌ها را بگیرد، اما حالا می‌گوید اگر برگردد به عقب، دیگر بیشتر از این جلو نمی‌رود و زندگی پیش مادرش را ترجیح می‌دهد. حالا هم که دیگر تمام آن روز‌ها چیزی نیست جز یاد‌هایی پراکنده در حافظه زنی ۶۳ ساله که پرستاری خوانده و برعکس بدری خانم ازدواج کرده و می‌تواند تا آخر عمر خاطره‌هایش را با ولع تعریف کند برای مشتاقان بدرالزمان و بگوید او برای دندان‌های مردمان این شهر چه زحماتی که نکشید و چه خون‌دل‌ها که نخورد.

روایت زیر خلاصه مهم‌ترین خاطره‌های خیلی شیرین و پرحسرت آذر وکیلی از مادر دندان‌پزشکی ایران است که مهرماه ۲۹ سال پیش از دنیا رفت و در حرم رضوی به خاک سپرده شد.





آخرین فرزند از آخرین همسر

من مشهد به‌دنیا آمدم، مشهد بزرگ شدم و در مشهد تحصیل کردم و حالا هم در ۶۳ سالگی در مشهد زندگی می‌کنم. پدرومادرم اهل تربت‌حیدریه بودند. پنج‌شش سالم بود که اتفاقی پدرم با خانم دکتر بدری تیمورتاش آشنا شد. من را هم دیده بود و خیلی لطف داشت. آن‌وقت‌ها خانم دکتر خیلی مشغول کار بود و دنبال جایی برای تأسیس دانشکده می‌گشت. توی آن شلوغی و رفت‌وآمد، از پدرم خواست من بیشتر با خانم دکتر زندگی کنم و پدرم پذیرفت. این‌طور شد که دیگر وارد زندگی ایشان شدم.

آن موقع هنوز با مادرش زندگی می‌کرد. تنها فرزندش بود و عاشق مادر. خیلی مطمئن نیستم، اما حدود ۶ ماهش بوده که پدرش از دنیا می‌رود. مادرش هم زن بسیار زیبا و خوبی بوده که دیگر ازدواج نمی‌کند. بعد از فوت پدر، مادر خانم دکتر که آخرین زن کریم‌داد تیمورتاش بود، ازدواج نمی‌کند. من تا آخر عمر کنار خانم دکتر زندگی کردم، ازدواج کردم و سروسامان گرفتم، دانشگاه رفتم و پرستاری خواندم.

روزهای بد و خوب بدرالزمان تیمورتاش؛ مادر دندان‌پزشکی ایران

 

دشمن شماره یک دندان‌ساز‌های تجربی

عبدالحسین تیمورتاش وزیر دربار و برادر خانم دکتر، قبل از مرگ، از مادرش می‌خواهد به تهران بیاید و با آنها زندگی کند. این‌طور می‌توانست هم مادرش را ببیند و هم از خواهرش نگهداری کند. او آن سال‌ها به یکی از بهترین مدارس تهران یعنی «ژاندارک» می‌رود. بعد برادرش او را برای تحصیل به فرانسه می‌فرستد. آنجا تصمیم می‌گیرد به دانشکده دندان‌پزشکی برود و خیلی هم موفق می‌شود تازمانی‌که عبدالحسین تیمورتاش به قتل می‌رسد و خانواده‌شان به کاشمر تبعید می‌شوند. چند سالی می‌گذرد که رضاخان جایش را به پسرش می‌دهد و آنها آزاد می‌شوند و با مادرش به مشهد می‌آیند.

به خیران می‌گفت مسواک نذر کنید. به مردم می‌گفت مسواک بزنید مسواک. بلند هم می‌گفت که بشنوند

دلیل آمدنش به مشهد هم اعتقادی بود. می‌گفت: «می‌خواستم با مادرم پیش امام‌رضا (ع) بمانم تا به من کمک کند.»

تأسیس دانشکده دندان‌پزشکی هم حاصل باور و اعتقاد بدری خانم بود. خانم دکتر توی سخنرانی‌هایش بار‌ها و بار‌ها می‌گفت که یک‌بار، در همان سال‌های اوایل دهه ۴۰ یا اواخر دهه ۳۰، می‌رود سمت بالا خیابان، نزدیک حرم، کنار نهر نادری که می‌بیند دندان‌ساز‌های تجربی کاسه‌هایی کویت پُر از چرک و خون و کثافتِ دندان مشتری‌هایشان را می‌ریختند توی آب. آبی که می‌رفته پایین‌تر از کنار درخت‌ها رد می‌شده و مسافران و زائران هم از آن استفاده می‌کردند.

این صحنه‌ها را که می‌بیند، بی‌نهایت غصه می‌خورد که چرا باید مملکت ما دندان‌پزشک نداشته باشد. تنها زن دندان‌پزشک خانم در ایران به گمانم خودِ خانم دکتر است.

حالا شاید جا‌های دیگر ایران و حتی توی مشهد مثل دکتر فریدون فرزین که با خانم دکتر هم‌کلاس بودند، دندان‌پزشک بوده و فعالیت می‌کرده‌اند، اما خانم دندان‌پزشک بعید می‌دانم. قبل از اینکه دانشکده فعلی بنا شود، درمانگاه کوچکی توی بیمارستان امام رضا (ع) تأسیس کرد که هنوز هم آن اتاق به نام ایشان است. همه‌چیز از آنجا شروع شد. هم آموزش می‌داد و هم طبابت می‌کرد و کم‌کم کارش وسعت پیدا می‌کند. البته بیشتر دندان می‌کشید، چون هنوز وسائل ترمیم و این‌طور چیز‌ها وجود نداشت.

عکس خیلی قدیمی مربوط به هفتاد هشتاد سال پیش از خانم دکتر هست که من خیلی دوستش دارم. چهل پنجاه دکتر آقا کنار هم ایستاده‌اند و یک زن تک‌وتن‌ها ایستاده جلو بخش جراحی بیمارستان. بعد، قبل از اینکه دانشکده به مکان فعلی‌اش بیاید، چند سالی را توی سناباد و در مکانی به اسم باغ منبع مکانی را راه‌اندازی می‌کند. ظاهرا آنجا را از موسی قائم‌مقامی اجاره می‌کند و در چند اتاق شروع می‌کند به دانشجویان رشته دندان‌پزشکی آموزش دادن. مسئله بعدی این بود که این دانشجو‌ها استاد می‌خواستند.

توی مشهد استادان زیادی وجود نداشت برای همین از تهران درخواست استاد کردند. آنها در هفته یک روز یا دو روز می‌آمدند مشهد و برای دانشجو‌ها تدریس می‌کردند و برمی‌گشتند. زمانی که می‌آمدند، پذیرایی‌شان با خانم دکتر بود.

او با خرج خودش استاد می‌آورد و ناهار آنها را می‌برد خانه خودش. به‌خاطر همین منش بدری خانم بود که دانشجویانش هنوز هم، بعد از سال‌ها، هرکجای دنیا که باشند، از او یاد می‌کنند و دوستش دارند. خودِ من تا همین چندسال پیش دعوت می‌شدم به مهمانی دانشجویان خانم دکتر. می‌گفتند ما همیشه به یادش هستیم ولی وقتی تو می‌آیی بیشتر یادش می‌کنیم. به‌خصوص خانم دکتر عادله ستاره که بیشتر از هرکس دیگری به ایشان نزدیک بود و بی‌نهایت دوستش داشت.

 

روزهای بد و خوب بدرالزمان تیمورتاش؛ مادر دندان‌پزشکی ایران


مردم به سختی به دندان‌پزشکان اعتماد می‌کردند

زمانی که دانشکده تأسیس شد، مردم برای مشکلات دندان‌هایشان نمی‌رفتند دانشکده. فرهنگ و خرافات و توهماتشان طوری بود که این چیز‌ها را قبول نداشتند. وقتی در فلکه پارک ملت بزرگ‌ترین دانشکده تأسیس شد، به دلایلی که گفتم کسی نمی‌آمد یا خیلی تک‌وتوک مراجعه می‌کردند. برای همین خانم دکتر ماشین رایگان در نظر می‌گرفت که مریض‌ها را ببرند و بیاورند. هرکاری می‌کرد تا مردم برای درست کردن دندان‌هایشان تشویق شوند. کلی حرف می‌زد که اگر دندان‌هایتان را ترمیم کنید این‌جوری می‌شود و این اتفاق می‌افتد. به خیران می‌گفت مسواک نذر کنید. به مردم می‌گفت مسواک بزنید مسواک. بلند هم می‌گفت که بشنوند.

همه‌چیز از درمانگاه بیمارستان امام‌رضا شروع شد؛ هم آموزش می‌داد و هم طبابت می‌کرد و کم‌کم کارش وسعت پیدا کرد

روزی یکی آمده بود به خانم دکتر گفته بود این چیزی که گفتی را خریدم. حالا باید چه‌کار کنم؟ سال‌ها طول کشید تا مسواک جا افتاد. به آنها که باور‌های مذهبی داشتند می‌گفت پیامبر هم مسواک می‌زدند منتهی نه با این مسواک‌های فعلی بلکه با چوب مخصوصی دندان‌هایشان را تمیز می‌کردند. تازه این یک بخش مسئله بود.

رفتار‌های بعضی‌هایشان واقعا خشن بود. مثلا وقتی راضی می‌شدند و می‌آمدند موقع کشیدن یا ترمیم، دست‌وپا می‌زدند و هول می‌شدند و به شکم و پای خانم دکتر لگد می‌زدند. البته خانم دکتر مقاومت می‌کرد تا کارش تمام شود. او واقعا تمام زندگی‌اش را گذاشت برای علم و برای اینکه به مردم آگاهی بدهد.

در تمام عمرش هیچ‌وقت سفر تفریحی نرفت. دندان‌پزشکی برایش کاسبی و پول درآوردن نبود. او خودش را وقف مردم کرده بود. توی سخنرانی‌اش در همان بزرگداشتی که دانشجوهایش سال‌۱۳۷۰ در دانشکده دندان‌پزشکی گرفته بودند، گفته بود وقتی توی خیابان راه می‌رفته و تابلوی مطب این‌همه دندان‌پزشک را می‌دیده، گفته من به آرزویم رسیدم. البته آن‌زمان هزینه‌های دندان‌پزشکی مثل حالا گران نبود. اصلا بیمارستان امام رضا (ع) پولی از بیمار‌ها نمی‌گرفت، دانشکده دندان‌پزشکی هم رایگان بود و تازه بعد‌ها شروع کردند به هزینه گرفتن.

 

روزهای بد و خوب بدرالزمان تیمورتاش؛ مادر دندان‌پزشکی ایران

 

۳۲‌میلیون تومان بودجه گرفت

خانم دکتر خیلی گرفتار کارش بود. برای تأسیس دانشکده مدام می‌رفت تهران و می‌آمد تا بودجه‌اش را تأمین کند. خودش عضو هئیت امنا بود. بعد از رضاخان رفتار‌ها نسبت به خانواده تیمورتاش خیلی ملایم شده بود و شخص شاه توجه خاصی نشان می‌داد. برای همین، آن زمان ۳۲ میلیون تومان بودجه گرفت تا دانشکده را راه بیندازد. تمام اعضای هیئت امنا خیلی تعجب کرده بودند که برای ۳۲ دندان ۳۲ میلیون تومان بودجه گرفته است. آن زمان که این اتفاق‌ها می‌افتاد، من بچه بودم و کم‌کم متوجه شدم دوروبرم دارد چه اتفاق‌هایی می‌افتد. دیپلم که گرفتم وارد دانشکده پرستاری بیمارستان قائم (عج) شدم.

اولش خیلی دوست داشتم علوم آزمایشگاهی یا رادیولوژی بخوانم، اما اجازه ندادند، برای همین رفتم رشته پرستاری. سال‌۱۳۶۲ که تقریبا سال‌های اول جنگ بود و پرستار خیلی نداشتیم و مجروح زیادی از جبهه می‌آمد، از ما خواستند در حد کار‌های اولیه پرستاری توی بیمارستان کمک کنیم.

بعد سال‌۱۳۶۶ دیگر تحصیلم را تکمیل کردم و بلافاصله در بیمارستان اعصاب‌وروان «شفا» مشغول به کار شدم و ۱۸‌سال آنجا بودم. اسم قبلی بیمارستان «سپیده انقلاب» بود که سال‌۱۳۷۹ تعطیل شد و من هم رفتم بیمارستان امام رضا (ع). ۲۵‌سال هم به‌عنوان مربی در دانشگاه آزاد تدریس کردم و بعد هم بازنشسته شدم. خانم دکتر، اما سال‌۱۳۵۶ بازنشسته شد و خانه‌نشین.

تقریبا هیچ‌جا نمی‌رفت و ارتباطات خیلی محدودی هم داشت که بیشتر شامل دانشجویانشان می‌شد. سنش هم بالا رفته بود و ناراحتی قلبی داشت. توی آن مدت که خانه‌نشین بود، به زبان فرانسه، بیشتر کتاب می‌خواند. اواسط مهرماه سال‌۱۳۷۴ سکته مغزی کرد و چند روز بعدش هم از دنیا رفت.

 

روزهای بد و خوب بدرالزمان تیمورتاش؛ مادر دندان‌پزشکی ایران

 

دوست داشتم برگردم خانه خودمان، اما بدری خانم تنها شده بود

من دیگر به زندگی پیش خانم دکتر عادت کرده بودم وگرنه وقتی بزرگ‌تر شدم دوست داشتم برگردم خانه خودمان، برگردم پیش مادرم، ولی زمانی این حس افتاد به جانم که خانم تنها شده بود، بازنشسته شده بود. قبل‌تر تمام وقتش دانشکده بود و روز و شب مشغول کار. البته وقت‌هایی که آزادتر بود من را با خودش می‌برد بیرون. می‌رفتیم سینما توی خیابان «ارگ» و پارک ملت. زمانی که می‌رفتم دانشکده و برمی‌گشتم، ایشان دوست داشت برایش تعریف کنم چه اتفاقاتی افتاده و چه خبر بوده و مثلا من چه کار‌هایی کردم.

یادم می‌آید زمانی‌که باید کنفرانس می‌دادم، هول داشتم و مضطرب بودم. برای همین، متن کنفرانسم را جلوی خانم دکتر می‌خواندم و ایشان غلط‌هایم را می‌گرفت و جا‌هایی که خوب بودم، تحسینم می‌کرد. گاهی از برادر مقتولش، عبدالحسین تیمورتاش، خاطره‌ای تعریف می‌کرد. خیلی خوب یادش مانده بود آن‌روزی را که برادرش به قتل رسید. خودش ایران نبود. بروکسل مشغول تحصیل بود که خبرش می‌کنند.

خانم دکتر هم مجبور می‌شود به‌خاطر مادرش برگردد درصورتی‌که آنجا موقعیت کاری خیلی خوبی داشت و خودش هم خیلی دوست داشت بماند، ولی به عشق مادرش برمی‌گردد و تا آخرین‌لحظه هم با مادرش بود و هیچ‌وقت ترکش نکرد.

آخر عمرش را هم در تنگنا زندگی کرد، چون فوق‌العاده دست‌ودلباز بود. یادم می‌آید روز‌های آخری که مریض بود به یکی از شاگردانش که رفته بود سر خانه‌وزندگی خودش و آمده بود دیدن خانم دکتر، گفته بود همان گلدان قدیمی روی میز را بردار برای خودت.

از این‌جور کار‌ها زیاد می‌کرد. از طرفی، حقوق بازنشستگی‌اش هم فوق‌العاده کم بود. با این حال، هیچ‌وقت اعتراضی نداشت. خیلی زن قوی‌ای بود. من نشنیدم و ندیدم شکایتی بکند. خوشحال بود که دانشجویان خوبی دارد. وقتی دانشجویانش، چهارسال قبل از مرگ، برایش جشن به آن زیبایی گرفتند، تمام گل‌ها را با یک وانت آورد توی خانه و دورتادور خانه را گل چیدیم. بالأخره آدم حس خیلی خوبی می‌گیرد دور و برش این‌همه گل باشد. آنجا به خانم دکتر گفتم خیلی خوشحالید چنین جشنی برایتان گرفتند و دانشجوهایتان این‌همه استقبال کردند؟ گفت: نه. گفتم: چطور؟ گفت: من آرزو نداشتم برایم جشنی بگیرند. هدف من این بود که دانشجو تربیت کنیم و دندان‌پزشک بسازم. من به هدفم رسیدم.

این را از ته قلبش می‌گفت. من توی این سن‌وسال با آدم‌های زیادی برخورد کردم، اما تا الآن زنی به قوت بدری‌خانم ندیده‌ام. در همه حوزه‌ها قدرتمند ظاهر می‌شد. اینکه مثلا زود ناراحت شود و از پا در بیاید یا او را با رفتارهایشان از پا در بیاورند، به هیچ‌وجه.

یادم می‌آید هرسال، روز اول عید، خانه ما پر می‌شد از آدم‌های مختلفی که می‌آمدند برای دیدن خانم دکتر و تبریک عید. اتاق هرساعت پُر و خالی می‌شد. طوری بود که دو نفر مسئول پذیرایی و جمع کردن استکان‌ها و اسباب پذیرایی بودند. سال آخر عمرش ما، مثل هرسال، تا ساعت ۱۰صبح لباس پوشیده و آماده نشسته بودیم تا مهمان‌ها بیایند، ولی حتی یکی نفر هم نیامد. به خانم دکتر گفتم: ناراحتید؟ گفت: نه. یک‌زمان آن‌طور گذشت و حالا هم این‌طوری. او از درون آدمی غنی بود و برای همه‌چیز استدلال داشت، برای همه‌چیز.



* این گزارش چهارشنبه ۹ آبان‌ماه ۱۴۰۳ در شماره ۵۹۲ شهرآرامحله منطقه ۹ و ۱۰ چاپ شده است.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44